::..آدمك..::


سلام.......بااين وبلاگ نه ميخوام كسي رو ناراحت كنم نه خوش حال.......

16 سالمه و تا الان هيچ كاري نه براي خودم كردم نه براي زندگيم نه براي ايندم....دختر درسخونيم....سمپاديم....شايدم خرخون باشم به قول بعضيا...البته خرخوني افتخاره!!.....شايد بگين پس با درس خوندن دارم ايندمو تضمين ميكنم اما من اين طور فكر نميكنم....دوس دارم زندگي كنم....

احساس ميكنم دنياي كوچيكي دارم....احساس ميكنم زندگيم فقط داره ميچرخه....ميترسم اين چرخش ها منو به اول راهم برسونه البته اگه اول راهيم باشه...

از چيزاي اطرافم خوشم نمياد...شايدحتي  از همه بدم مياد...ولي تحمل ميكنم....بيشتر از همه دوس دارم يه دوست واقعي داشته باشم.....از دوستاي مدرسه م بدم مياد...برخلاف اونا ادم حسودي نيستم...سعي ميكنم خودم باشم و براي خودم كاري كنم....تا حدامكان از حسودان و اونايي كه ازمن خوششون نمياد فاصله ميگيرم...لزومي نداره اونا و خودمو ازار بدم....

از ايندم هم ميترسم ...از سرنوشتم....زندگيمو خودم انتخاب نكردم....عاشق رياضيم ولي رشتم رياضي نيس...زيستو خيلي دوس داشتم...از فيزيكم بدم ميومد...ولي يه نفر زندگيمو برعكس كرد...الان عاشق فيزيكم...البته از زيستم بدم نمياد...نه اين كه فكر كنين كسي منو اجبار كرد ...نه....من زيادي ساكت نشستم...

حالا اينا ديگه واسم مهم نيس...مهم اينه كه بتونم به اينده ي خوبي برسم....نميدونم اين چه سرنوشتيه كه برام رقم خورده...حتي نميدونم خوبه يا بد....

هر روز تصميمايي ميگرم كه كليشونو فراموش ميكنم.....ديگه نميدونم به چه چيز اهميت بدم....زندگيم شده يه خط باشيبه صفر درجه....هيچ كي منو واقعا نميشناسه...منم باطن هيچكيو نميشناسم.....دلتنگم.....دلتنگه روزاي از دست رفته.....اگه دوباره متولد ميشدم شايد راه ديگه اي رو انتخاب ميكردم...........البته اينوهم ميگم كه خيليا ارزوي موقعيت منو دارن...بدي ما ادما اينه كه با اينكه خيلي چيزا داريم...بازم ميخوايم بيشتر داشته باشيم....

بدترين چيز تو زندگيم عادته....به خيلي چيزا عادت كردم....كه ارزو دارم اي كاش عادت نميكردم....اعتقاد دارم اگه به چيزي نرسيم خودمون مقصريم...اعتقاد دارم قهرمان ها فراموش ميشن ....مدال هاي افتخار خاك ميگرن....پس اي كاش ميتونستيم راحت تر زندگي كنيم....فقط واسه خودمون زندگي كنيم......اي كاش گذشته وخاطراتش را فراموش ميكردم....نميدونم چرا ادماي اطرافم اينقدر بي رحمن....نميدونم اين بي رحمي و بي تفاوتي رو از كي ياد ميگيرن....يا ياد ميگيريم.....نميدونم ديگه هيچ چي واسم مهم نيس...خدامون كه خيلي مهربونه....

امسال خيلي بيشتر ازپارسال اشك ميريزم...تو تنهاييم....اونوقت دوس دارم مثه يه ماهي شم و برم تو دريا كه كسي اشكامو نبينه........

شايد ديوونه باشم....با كلي توهم........متاسفم....واسه خودم...اما منم يه بنده ي خدام...!!!

 


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 1:34|GolnOoSh|


      خسته شدم...هرچيزي كه انتظار نداشتم اتفاق افتاد..

      ميترسم...ميترسم بازم چيزي كه انتظارشو ندارم اتفاق بيفته...

     دوست ندارم بگم چرا خداي من اما اين چيزيه كه خيلي تو ذهنم مياد ...

     خدايا ميدانم در اين دنيا همه چيز جواب دارد اما نمي فهمم خيلي چيزهارو..

    هميشه سعي ميكنم روي زمينت متكبرانه راه نروم...متنفرم از غرور وتكبر...

     اما ادمهاي اطرافم لبريزند از غرور...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 22:46|GolnOoSh|


       گاهي بايد به بعضي ها گفت خداحافظ ونبخشيد...

       هميشه هم بخشيدن باعث ارامش نمي شود...

       سعي ميكنم ياد بگيرم اگه كسي به منم گفت خداحافظ فقط بگويم به سلامت...

       هر چه ميخواهند در رويايشان غرق باشند...

       از نظر من مرده اند...

       چه فرقي دارد غرق در دريا باشي يا رويا ...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 21:0|GolnOoSh|


  صداي بعضي اهنگا انگار دلم رو ميسوزونه...بعد خاكستر وبعد سوراخي كه به جا ميماند ومن ...

  دلم تنگه ...خدايا كي مجازات جرم هايم به پايان ميرسد ...

   نميدانم چيست اين جرم اما مجازاتش دور ماندن است از هر چه كه ازته دلم دوستش دارم....


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 1:10|GolnOoSh|


   لبخند را از لبانم دزديدند...

       انتقام من هم همين است...

             لبخندشان را بدزدم...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 18:10|GolnOoSh|


 ديگر چه بگويم از حقي كه بهش نرسيدم...

 خدايا كجايي؟چه ميكني؟چرا من؟

فقط همين ها اين روزها در ذهنم نقش بسته ...

 خدايا حقم را كي بهم ميدي...خدايا شكرت ميكنم ...اما...

 اما نمي دانم چرا بهترين روزهاي زندگيم هميشه خراب ميشود..هميشه تبديل به تلخ ترين روزهايم ميشود...

 اما ميخواهم بدانم خداي عادل من ان زمان كه بندگانش در حقم بي عدالتي كردند چرا اين اجازه را داد...

 خدايا باشد دارم تمام سعيمو ميكنم كه بپذيرم اين تقدير را....سعي ميكنم قانع باشم

 من دكتر اينده شدم فقط براي همين خوش حالم كه به هدفم رسيدم اما به حقم نرسيدم...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 1:26|GolnOoSh|


    چشمانم را مي بندم...

    تمام لحظات گذشته ام مثل فيلمي بريده بريده مي بينم...

    خيلي خسته ام ازاين زندگي...

    تنها يه چيز ميتونه منو شاد كنه...

   خدايا من چه قدر لايق رنجم..؟

   خدايا باورت دارم خودت ميدوني...

   ميخوام ازهمه دور باشم.....خيلي دور...

  هنوز انتخاب نكردم كدام سياره....

  اما تنها ميخواهم تنها باشم ودور..

  خدايا اونايي كه دوسشون دارمو بهم نزديك كن خواهش مي كنم...

 خدايا ديگر تمام شده همه چيز ...ديگر قدرت مقابله با تقديرم را ندارم..

 من روي زمين افتاده ام ..و دستم را كسي نمي گيرد منتظرم........

  خدايا از فردا ديگر مجبورم بپذيرم همه چيز را...

  خدايا شرمندم نكن....

  من فقط حقمو ميخوام ...نيازيم نمي بينم بگم حقم چيه...

  خودت بهتر ميدوني...

  چشمانم باز نمي شوند...مژه هايم با اشك هايم يه هم چسبيده اند ومن حتي ناي بالا بردن دستم وپاك كردن اشك هايم را هم ندارم...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 19:15|GolnOoSh|


  نمي دونم بايد ارزوهامو تو كدوم باغچه دفن كنم...

 دلم اونقدر گرفته كه هيچي روش اثر نداره....دوست دارم فرياد بزنم...

 تو ذره ذره ي وجودم احساس خستگي ميكنم...

پارسال گفتم تصميمو گرفتم گفتم كاري كه ميخواهم بكنم برنده شدن است اما نمي دانم ارزش از دست دادن ارزش هايم را دارد يانه ...

اما الان ميگم اين دنيا ارزش هيچ چيزي را ندارد...فقط بايد لذت برد...

 انگار خيلي از خودم انتظار داشتم...

 همه چي پرپر شد...

 زحمتام هيچ شد ...مني هيچ بودم بازم هيچ ماندم....

 خدايا همه چيزو ميزارم به حساب مصلحت وتقدير..

 گفته بودم تقديرم را پذيرفتم اما نه من تقديرم رو قبول نكرده بودم...

نمي دانم حقم چيه اما حق اونايي كه زندگيمو نابود كردن نفرين شدنه ...

اما ميزارم خدا خودش حقشونو بده...

من عدالت خدا را باور داشتم وسعي ميكنم باور داشته باشم....

 


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 11:56|GolnOoSh|


      پس فردا كنكور دارم وفقط باورم نمي شود....همين..

     اين يك سال خيلي سخت بود اما زود گذشت....

    خدايا مي دانم بنده ي خوبي نبودم اما به كمكت نياز دارم تا ارامش پيدا كنم....

     ديگر سپردم به خدا همه چيز را.....


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 10:55|GolnOoSh|


   اي كاش زندگي گونه اي ديگر بود....

 نميدونم وقتي يه سري حساي بدي كه داري از بين بره بايد بهش گفت معجزه ...يا..!؟؟

 گاهي فقط چون دركت نمي كنند بايد اشك بريزي...

 الان خوب ميدانم هيچ كس مرا درك نمي كند ...هيچ كس هيچ كس هيچ كس...

  نمي دانم شايد هنوز هم كسي نمي داند من عوض شدم ...من واقعا تغيير كردم اما كسي اين را نمي فهمد...

 گاهي بايد از همه ي دنيا بريد...از همه كس وهمه چي...اما صبر كرد وانتقام گرفت...

  خسته شدم امسال انقدر به كارنامه هام خيره شدم...به ترازا ودرصدا...

  حق دارم مريض شده باشم الان كه فكر ميكنم..


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 13:56|GolnOoSh|


    تازه دارم وارد مبارزه ميشوم....

    مبارزه با چيزهايي به ان ها علاقه اي ندارم...

    مبارزه با خودم....

     نمي دانم چه ميشود....

      نمي دانم خدا ميخواهد چه بشود اما هر چه هست ديگر ميفهمم...فقط براي همين خوش حالم...

     شايد از سردرگمي نجات پيدا كنم بالاخره...

     در زندگيم هميشه به طرف چيزهايي رفته ام كه به انها علاقه اي نداشتم...باز هم دارم همين كار را ميكنم....

  


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 11:2|GolnOoSh|


          فرقي ندارد از اين دنيا چه قدر حقت را بگيري....

          اخرش تسليم شدن است...تسليم تقدير......قانوني براي همه...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 18:2|GolnOoSh|


گاهي فقط باخود ميگويم زندگي با تمام لحظات تلخ وشيرينش در حال گذراست ...وان قدر سريع ميگذرد كه از نگاه كردن به ان خسته مي شوم...پس با وجود تمام مشكلاتت بخند و لذت ببر..!!


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 16:42|GolnOoSh|


    خدايا شكرت ميكنم هميشه با همه ي چيز هايي كه ميدانم حقم نبود امسال برسرم بيايد...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 19:13|GolnOoSh|


    نمي دانم مي خواهد چه بشود احساسم ميگويد قرار است اتفاقي بيفتد....

    اگر اين طور باشد ديگر تسليمم..

    تسليم سرنوشت....

   


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 9:18|GolnOoSh|


   ان قدر اين روزها احساس بدي دارم كه حتي ذره اي از ان را هم نمي توانم بيان كنم...

   فقط از خدا سلامتي خواستم چون به ان واقعا نياز دارم...

  


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 12:28|GolnOoSh|


   الان ديگه شكي ندارم كه زيادي خاموشم....

   ميدانم بايد به خودم اعتماد بيشتري داشته باشم....ميدانم بايد خودم را باور داشته باشم...حداقل اين دوماه..

    دلم براي خنديدن تنگ شده حتي يه لبخند واقعي هم كافي است براي ادامه ي زندگي ام...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 8:49|GolnOoSh|


    الان  زماني است كه بيشتر ازهر وقت ديگري نياز به پرواز دارم..

    نياز به سبك بالي...نياز به اسودگي...

    زمان انقدر تند ميگذرد كه ادم از نگاه كردن بهش چشمانش درد ميكند...

    باگذشت زمان زندگي ام هر چند وقت به گونه اي ديگر ميشود..

   شايد چيزهايي كه الان از خدا ميخواهم با چيزهايي كه چند ماه پيش ميخواستم خيلي فرق كرده باشد...

    شايد اهدافم تغيير كرده باشد...اما هيچ كس چيزي از درون پر اشوب من نميداند..

    خيلي چيزها ديگر برايم مهم نيست..

    خيلي چيزها به سرم امده اما گله ندارم  از اين سرنوشت...هنوز هم خدايم را شكر ميكنم...

   هرچه بيشتر به اطرافيانم نگاه ميكنم بيشتر تنهايي را حس ميكنم...

   گاهي با اين كه ادما خيلي به هم نزديك اند اما دلشان خيلي از هم دور است...خيلي...

   ديگر برايم مهم نيست صدايم را كسي بشنود يانه ...چون برايم كافي است كه خدايم صدايم را ميشنود...

   فقط حقم را ميخواهم...بايد ذره ذره ي حقم را از اين دنيا وادماش بگيرم و ديگر هيچ!!

   


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 15:14|GolnOoSh|


      هنوز هم به نقطه ي اغاز راهم شك دارم.........هنوز هم نمي دانم ايا راه درستي امده ام يانه....

      اينده هم برايم زيباست هم ترسناك......

      دوست دارم به انچه كه توانيش را دارم برسم....

      گاهي دوست دارم همه ي اين راه را برگردم تا راه ديگري را انتخاب كنم....

      راستش گاهي فكر ميكنم من هميشه خلاف جهت زندگي حركت كردم...

      هميشه به طرف چيزي رفتم كه دوسش نداشتم...

       نمي دونم شايدهم تقديرم باشد ...شايد خدايم خواسته باشد....

       فقط بايد به خودم بگويم من ميتوانم...


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 10:4|GolnOoSh|


      شايد از هميشه پريشان تر باشم...

      فكرم روي چيزايي است كه از دست دادم...

      فكرم خيلي مشغوله...

      نمي دونم چيكار كنم...ارامش ندارم......

      خسته شدم از بي توجهي ها...اخه ديگه تا چه حد ادم به فكر خودش باشه...

      ادم تا چه حد ميتونه ادماي ديگه رو فراموش كنه...

       احساس ديوونگي ميكنم...احساس مريض بودن...

       دوست دارم چشمامو ببندمو و باز كنم ببينم تو دنياي ديگه ايم...

       احساس ميكنم قدرت مبارزه با سرنوشتم رو ندارم...

        دوست دارم به چيزي كه ميخوام برسن....دوست دارم چيزايي كه فكر ميكنم اتفاق بيفتن...

        دوست دارم تفكراتم عوض شه و من يه ادم ديگه شم...

         چيزي نمي تونم بگم...

         مدت زيادي تو اتاقم ميشينم و توخيالاتم پرسه ميزنم....خب چيكار ميتونم بكنم براي خودم ؟؟

         چيزي به فكرم نميرسه....


: тαɢƨ <-TagName->
+ برچسب:,| 20:34|GolnOoSh|